روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»
شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.
گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!»
گفتم:
فروشنده وقتی که فهمید جنس ایرانی می خوام، گفت: مگه نمی خوای به اندازه پولت از این باتری استفاده کنی؟
به گزارش اجاک نیـوز به نقل از جهان؛، وبلاگ "دانشجوی نوطلبه" نوشت:
برای خریدن یک بسته باتری به سوپر مارکت رفتم. قصد داشتم جنس ایرانی بخرم، فروشنده وقتی که فهمید جنس ایرانی می خوام، گفت: مگه نمی خوای به اندازه پولت از این باتری استفاده کنی؟
با تعجب گفتم:
metareading.blog.ir
نجار با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
نجار، یک روز کاری دیگر
بعضی از انسان ها، حتی در ادای دو رکعت «درستی» و «راستی» ، کثیرالشک هستند!
بعضی از انسان ها، فرشته ای هستند که در زمین، آلاخون والاخون شده اند!
بعضی از انسان ها، آهوان آواره ای هستند که از اتوبان آسمان منحرف شده و به درّه ای در زمین سقوط کرده اند!
بعضی از انسان ها،