تا خود را نشناختی به شناخت خدا نشتاب

علمی فرهنگی هنری و . . .
تا خود را نشناختی به شناخت خدا نشتاب
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۴، ۱۸:۰۲ - محض یار
    very gooood

۱۴ مطلب با موضوع «یکی بود...» ثبت شده است


در ماه رمضان چند جوان پیرمردی را دیدند که پنهانی غذا می‌خورد. به او گفتند: «ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟»
پیرمرد گفت: «چرا روزه هستم. فقط آب و غذا می‌خورم.»
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۴
مهدی.ف

پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمی‌دهم.»
پسری پول‌دار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می‌رود. پدر دختر با ازدواج موافقت می‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: «انشاءالله خدا او را هدایت می‌کند.»
دختر گفت: «پدرجان، مگر خدایی که هدایت می‌کند با خدایی که روزی می‌دهد فرق دارد؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
مهدی.ف

نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۸
مهدی.ف

مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۸
مهدی.ف

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهرش مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: «آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.»
داروساز لبخندی زد و گفت: «دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.» / یکی بود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
مهدی.ف


دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: «درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.»
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:‌ «درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.»
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. / یکی بود
نکته : ؟؟؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۲
مهدی.ف
گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی علیه‌السلام، کلیم‌الله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی علیه‌السلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی علیه‌السلام به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۸
مهدی.ف
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟»
مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟» / یکی بود
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۴
مهدی.ف
گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مرکبی نداشت، پیاده سفر کرده و خدمت دیگران می‌کرد.
در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع‌آوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده‌پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی، به آنجا پناه اورده است و هفته‌ای است که خود و خانواده‌اش در گرسنگی به سر برده‌اند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت: «مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه‌‌ای ببرم.»
شیخ گفت: «حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به ز آنکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.» / یکی بود
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷
مهدی.ف


جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می‌شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست‌خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون‌بین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول او توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد ولی با مخالفت هالیس روبه‌رو شد. به نظر هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید. آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: «هفت بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک»
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۰
مهدی.ف