تا خود را نشناختی به شناخت خدا نشتاب

علمی فرهنگی هنری و . . .
تا خود را نشناختی به شناخت خدا نشتاب
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۴، ۱۸:۰۲ - محض یار
    very gooood

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۱
مهدی.ف





در ماه رمضان چند جوان پیرمردی را دیدند که پنهانی غذا می‌خورد. به او گفتند: «ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟»
پیرمرد گفت: «چرا روزه هستم. فقط آب و غذا می‌خورم.»
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۴
مهدی.ف


سلامتی همه ی دخترا...

سلامتی دخترایی که توبغل باباشونن نه کسه دیگه...

سلامتی دخترایی که پولشون برا خریدلوازم ارایش جمع نمیکنن...

سلامتی دخترایی که ازاسم مادر تواینده شرم شون نمیشه...

سلامتی دخترایی که خنده شون توصورت پدرمادره شونه نه توخیابون...

سلامتی دخترایی که باهرمردی هم صحبت نمیشن...

سلامتی دخترایی که بلندی صداشون برای مزاحمه نه مادر...

سلامتی دختران وپسران سرزمینم که زیبا زیسته اند وپاکدامن...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۴
مهدی.ف

پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت: «تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمی‌دهم.»
پسری پول‌دار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می‌رود. پدر دختر با ازدواج موافقت می‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: «انشاءالله خدا او را هدایت می‌کند.»
دختر گفت: «پدرجان، مگر خدایی که هدایت می‌کند با خدایی که روزی می‌دهد فرق دارد؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
مهدی.ف


دختری از عالمی پرسید : 

من با مانتو و روسری یا شال حجاب خودم رو دارم چرا چادر سرم کنم؟؟؟ 

عالم گفت : دوست داری اون دنیا مورد شفاعت حضرت زهرا باشی؟ 

دختر گفت : بله 

عالم گفت : هر چه شباهت بیشتر... شفاعت بیشتر

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۴
مهدی.ف

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۳
مهدی.ف

نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۸
مهدی.ف

مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۸
مهدی.ف

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهرش مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: «آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.»
داروساز لبخندی زد و گفت: «دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.» / یکی بود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۳
مهدی.ف


دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: «درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.»
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:‌ «درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.»
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. / یکی بود
نکته : ؟؟؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۲
مهدی.ف


شکر خدا که خانه تان هست روی خاک / ور نه زمینِ تیره که دارالشفا نداشت

روزگار پیچ!یدهـ / kashizad.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۱
مهدی.ف